گل گلی
گل گلی

دخترک خندید و

پسرک ماتش برد!

که به چه دلهره از باغچۀ همسایه، سیب را دزدیده؛

باغبان از پی او تند دوید؛

به خیالش می­خواست؛

حرمت باغچه و دختر کم سالش را؛

از پسر پس گیرد!

غضب آلود به او غیظی کرد!

این وسط من بودم؛

سیب دندان­زده­ای که روی خاک افتادم

من که پیغمبر عشقی معصوم،

بین دستان پر از دلهرۀ یک عاشق

و لب و دندان ِ

تشنۀ کشف و پر از پرسش دختر بودم

و به خاک افتادم

چون رسولی ناکام!

هر دو را بغض ربود...

دخترک رفت ولی زیر لب این را گفت:

  «او یقیناً پی معشوق خودش می­آید!»

 پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:

 «مطمئناً که پشیمان شده بر می­گردد!»

سال­هاست که پوسیده­ام آرام آرام­!

عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز!

جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم

همه اندیشه­کنان غرق در این پندارند:

این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت؛



 






نوشته شدهجمعه 13 بهمن 1391برچسب:, توسط ملاغه وکلاقه و الاغح وگاوه
.: هک شده amin hackerاین وبلاگ توسط :.